خواب دیدم که آمدهام به یک آپارتمان جدید. جلوی محوطه تا چشم کار میکند، دود است و سیاهی. میگویند آتشسوزی شده و حس میکنم جایی در آن دوردستها دارد میسوزد و دودش زبانه کشیده آمده تا اینجا. آتش که خاموش میشود میبینم اتفاقاً دو سه بلوک آنطرفتر است که طبقهی دومش سوخته و اینقدر از نظرم دور میآمده. انگار فاجعه همین بیخ گوش توست و فکر میکنی چقدر دور است و حالا حالاها بهش نمیرسی!... جدا از هر نتیجهگیری سیاسی-فلسفی، از پنجرهی آپارتمانم نگاه میکنم به خانهی سوخته و میبینم یک دیوارش کتابخانهای است پر از کتاب. دلم میسوزد و میگویم حیف چه آدمهای فرهیختهای بودند که زندگیشان با احتمالاً خودشان سوخته و خاکستر شده... کنار پنجرهشان هم پر اسباب بازی است. از این خرسها و پلنگها و الاغهای پشمالو. پیداست بچهی کوچک هم داشتند و بیشتر دلم میسوزد. همانطور که دارم از پنجره نگاه میکنم و دلم میسوزد میبینم خانمی آتش گرفته و دارد میدود و یکی هم از پشت سربا مشت به سروصورت و دک و دندهاش میکوبد بلکه آتش خاموش شود... خانم در حال سوختن درست پای پنجرهی خانهی ما میافتد پایین. فکر میکنم که باید کاری کرد. میبینم فرد همراهش کاپشن تنش است. فکر میکنم اگر کاپشن را درآورد میتواند بپیچد دورش و آتش را خاموش کند. داد میزنم: "کاپشنو درآر بکش روش..." ولی صدا به صدا نمیرسد و آتش همینطور زبانه میکشد. به دوروبریهایم میگویم ساکت باشید. میگویم یک – دو- سه بکنیم و همه با هم بگوییم: "کاپشنو درآر بکش روش..." بلکه بشنود... این نوای دسته جمعی بارها و بارها تکرار میشود و یکی همچنان میسوزد و یکی دیگر همچنان با مشت توی دک و دندهاش میکوبد بلکه خاموش شود... از خواب میپرم. چقدر خوشحال میشوم از این که میبینم آدمهایی که نمیشناختمشان دارند صحیح و سالم در خانهای که نمیدانم کجاست و در محلهای که برایم غریب و ناآَشناست همچنان با کتابها و بچهها و خرسها و الاغهای پشمالوشان زندگی میکنند و من همچنان میتوانم از پشت پنجره دنیا و مافیها را نگاه کنم و برای نوع بشر نسخههای شفابخش بپیچم!...