تاریخ دارد نوشته میشود. یک شخصیت میخواهد بهزور خودش را توی روایت جا کند. به تاریخ میگوید:
-خیر از پیریات ببینی، یه طوری منو راه بده. جای دوری نمیره.
تاریخ سرفهای میکند و میگوید:
-جنابعالی را بجا نمیآورم.
-دهه! چطور نمیشناسی؟! آدم به این مهمی... من سیاهیلشکرم.
-آخه یه سیاهیلشکر که به درد نوشته شدن توی تاریخ نمیخوره. برو کنار بذار باد بیاد...
سیاهیلشکر گلویی صاف میکند و میگوید:
- روایت تو بدون حضور من نمیتونه نوشته بشه.
تاریخ پوزخند میزند و میگوید:
-خب آره... برو دوباره چهار سال دیگه وقت انتخابات بیا تا نوشته بشود...
-از بس هی تا اینجا اومدم و برگشتم خسته شدم... برو بگو یه سیاهیلشکر خوب و شریف میخواد یه نقشی توی تاریخ داشته باشه. دیگه کاریت نباشه.
- نمیشه قربونت برم، نمیشه فدات شم، با منطق روایتم جور نیست.
-من که جایی رو تنگ نمیکنم... یه گوشه برا خودم میشینم.
- والله گفتند افراد متفرقه رو راه ندیم.
یک شاعر از داخل سرش را میکند بیرون. سیاهیلشکر میگوید:
-پس چرا ایشونو رو راه دادین؟ از هنرمندا متفرقهتر مگه کسی هست؟!
-به ایشونم دستور دادند که بره بیرون. کاشف به عمل اومده که توی شعراش اهل لهو و لعب بوده...
یک سیاستمداراز داخل داد میزند:
-آهای تاریخ! حواست کجاست؟ این بیچاره ژن خوب یه عالمه وقته اینجا ایستاده میخواد بیاد داخل، تو همهاش حواست به اون سیاهی لشکره...
سیاهیلشکر با دیدن سیاستمدار کلاهش را سفت میچسبد و میایستد کنار. یک زن با استفاده از بلبشوی ایجاد شده سعی میکند برود داخل. تاریخ میگوید:
-آهای کجا همشیره؟!
-میخوام بیام داخل.
-نمیشه...یعنی خواستیم، نشد... بروید ، به وقتش با آقای سیاهی لشکر برگردید... تشریف ببرید کنار این آقای فاتح میخواهند بروند داخل...
-اوا...خاک به سرم... دیگه لابد نمیشه اونجا نفس کشید... چه گرد و خاکی هم کردن.
-نه بابا. اون گردو خاک مال یه انقلابیه که معاینه فنی نداره و قراره بره جزو از رده خارجها...
-پس لااقل اون پایان روایت را باز بگذارید بلکه یه نفسی بکشیم.
تاریخ تا میآید به خودش بجنبد سیاهیلشکر پایان روایت را هل میدهد. پایان روایت باز میشود و تاریخ مدام هی تکرار میشود...