داشت همینجور بال-بال میزد وخودش را میکوباند به پنجره که برود بیرون. از همین قمریهایی بود که جلو پنجرههای اکباتان می نشینند و کشیک می کشند پنجره باز شود و بیایند تو. خواستم کمکش کنم. نمیگذاشت. دمش را محکم چسبیدم و پروازش دادم بیرون. دمش توی دستهایم ماند. خیره شدم به پرنده ای که میان زمین و آسمان داشت تلوتلو میخورد و معلق بود و دم نداشت. از آن روز، تا مدتها، پای پنجره که می رفتم، دسته کبوترها را می دیدم با دم های بلند. با خودم می گفتم لابد یکی از آنها اوست. با خودم می گفتم لابد دوباره پر درآورده. لابد اولش که اونجوری شده، با خودش شده، گفته:"عیبی ندارد، مهم نیست، چیزی که زیاد است، بال و پر...دوباره درمیآید،غصه نخور..." آن وقت پنجره را می بستم و با بلاهت هر چه تمامتر، نفسی براحتی می کشیدم!