آقای فلانی فکرش جلوتر از خودش حرکت می کرد.یعنی تا می خواست به خودش بجنبد،می دید فکرش افتاده جلو و دوان دوان دارد می رود.آن وقت آقای فلانی هن و هن کنان می بایست بدود دنبالش تا یک وقت کار دستش ندهد.آقای فلانی می گفت:عزیز جان!ملاحظه نَفَس من را بکن،ملاحظه موی سفیدم را بکن.مگر گذاشته اند دنبالت اینجور تخته گاز می روی،یک بار دیدی به جرم سرعت غیر مجاز قفل بستند به چهار چرخت نگذاشتند یک ذره دیگر راه بروی.یک وقت دیدی ترمز برید خوردی به لبه جدول هم خودت را بدبخت کردی هم بابای صاحاب بچه را.یک وقت دیدی جریمه شدی و برای همیشه راکب و مرکوب را خواباندند گوشه خیابان تا آب خنک بخوری.آخر مگر سر آورده ای؟!ولی البته واضح و مبرهن است که فایده نداشت.(اگر فایده داشت که ما بیکار نبودیم اینجا بیاییم و شرح ماوقع را بنویسیم).خلاصه فکر آقای فلانی هزار جا می رفت و دائم این طرف و آن طرف پلاس بود.می پیچید داخل ورود ممنوع ،می زد به خاکی،تخته گاز می رفت توی جاده یک طرفه،جایی که همه ماشینها از روبرو می آمدند.تازه جاهایی هم که توقف می کرد و می ایستاد،"توقف ممنوع"بود.آقای فلانی بد جایی گیر کرده بود.مثلاً در ملائ عام،سنگین و رنگین نشسته بود که یک دفعه می دید فکرش ویراژ داد و با سرعتی غیر قابل باور،رفت تا جاهایی که او،توی خواب هم جرات نمی کرد بدون حساب و کتاب ببیند.دیگر همه عادت کرده بودند که آقای فلانی به طرز ابلهانه ای در ملائ عام،با شوق و ذوق لبخند بزند و یا آب دهن قورت بدهد و یا اخم و تخم کند و یا حتی به طرز شنیع و زشتی سرش را بخاراند...به آقای فلانی می گفتند تو که ما و خودت را کُشتی با این فکرت. بابا، مثل بچۀ آدم واگذارش کن،خلاص.حالا یا بفروشش،یا به مزایده اش بگذار،یا وقفش کن،یا ازش جدا بشو،خلاصه یک غلطی بکن. آقای فلانی می گفت آخر فکرم است،جگرگوشه ام است،دلم نمی آید ازش جدا شوم.در ضمن من جزو هیچ دسته ای هم نیستم و حاضر نیستم وارد بازی های سیاسی شوم.آنها هم می گفتند اولاًچرا بی ربط می گویی و کجای این ماجرا حرف از سیاست است فکرت دوباره پابرهنه به طرز مزخرفی پرید وسط معرکه ؟ درثانی خلایق هر چه لایق.آنقدر دنبال فکرت بدو تا جانت دربیاید.
...تا این که یک روزبالاخره آقای فلانی آنقدر دنبال فکرش دوید که دیگر خبری از او در دست نیست!...(پایان بندی استثنایی وغافلگیرانۀ داستان را حال کردید؟!)
نظرات (7)
من که اصلاً پاچه خار و اینا نیستم همیشه بی سرو صدا می خواندمت
اما این یکی را نتونستم عالی بود بی بی گل عالی
Posted by فرزانه | April 18, 2009 1:59 PM
من کلن تهش تحت تاثیر قرار گرفتم:دی
Posted by خران دو عالم | April 18, 2009 2:36 PM
بی بی گل حالا ما باید دنبال آقا بگردیم یا دنبال فکر آقا ؟
Posted by فیدوس | April 18, 2009 4:08 PM
خداوكيلي بسيار از اين پايان بندي استثانئي حال كرديم بي بي گل!
آقاي فلاني از آن دسته اي است كه مي خواهند بگويند فكر مي كنم پس هستم!؟اين بنده ي خدا كه از بس فكر كرد نيست شد!
(البته فكر مي كنم نبود انديشيدن بود!)
Posted by الهه آرانيان | April 18, 2009 4:43 PM
خداوكيلي بسيار از اين پايان بندي استثانhئي حال كرديم بي بي گل!
آقاي فلاني از آن دسته اي است كه مي خواهند بگويند فكر مي كنم پس هستم!؟اين بنده ي خدا كه از بس فكر كرد نيست شد!
(البته فكر مي كنم نبود انديشيدن بود!)
Posted by الهه آرانيان | April 18, 2009 4:44 PM
اخی دلم همينجوری داره واسش کباب می شه آخه احساس همذات پنداريم کردم
Posted by محمدرضا | April 18, 2009 8:37 PM
کاش واقعن همیجوری ییهو نیست و ناپدید بشه هم خودش هم فکرش!
از پایان خیلی خوشم اومد، مرسی بی بی گل.
Posted by علیرضا | April 19, 2009 4:34 AM