این مطلب را دو-سه سال پیش(آن زمانی که مرز امن نبود و از زایران ایرانی می خواستند از سفر به عراق خودداری کنند)نوشتم.بر اساس ماجرایی واقعی است از دخترک خدمتکاری که می گفت برادرش یک روز رفته خیار چیده و فردایش با دستمزد خیار چینی و پول یک سری خرت و پرتی که داشته،قاچاقی رفته کربلا.سه جا دادم چاپش کنند ولی هیچکدام نکردند.نه این که فکر کنید سیاسی بود و از این حرفها،احتمالاًبه این دلیل که زیادی مزخرف بود!ولی نمی دانم چرا هر دفعه با لذت می خوانمش ودوستش دارم و بر عکس بسیاری مطالب دیگر،نگهش داشتم ودلم نیامد دورش بیاندازم.این مقدمه را گفتم تا یا از خیر خواندن آن بگذرید یا اگر خواندید،پیش ذهنی داشته باشیدواز بکار بردن هر گونه بد و بیراه اکیداًخودداری فرمایید!...
سوغاتی
داداشم دو تا کبوتر داشت با یک رادیو.بعدش رفت سر جالیز،خیار چید.عصر که شد،پولهایش را جمع کرد و رفت پشت کامیون ایستاد تا برود کربلا.مادرم گفت:"نمی خواد بری،آنها گرسنه ان،تورو می خورن."برادرم گفت:"اگه می خواستن بخورن،تا حالا خورده بودن."مادرقبول کرد یا نه،هیچی نگفت .داداشم هم رفت.
مادر می رفت خانه های مردم کار می کرد،من را هم می برد.خانۀ سحر خانوم بودیم که دیدم تلویزیون دارد می گوید که زائران عزیز نروند کربلا،و اگر بشنوید تکان می خورید،و متاسفانه...مادرم داشت کار می کرد و نشنید.من هم از ترس،روزنامه ها را برداشتم و پاره کردم و ریختم توی سطل.مادر سواد ندارد ولی من فکر کردم شاید تلویزیون را توی روزنامه هم بنویسند و او بفهمد.سحر خانوم دید و گفت:"بچه!مگه مرض داری؟!"من هم حرف نزدم وهمینجور بیخودی خندیدم.
روز سوم،مادر آش پخت و توی آش گریه کرد و من نخوردم و سرد شد و یواشکی ریختم دور و بقیه اش رابا دوتا کمپوت و یک سیگار بردیم.یکی از کمپوتها را دایم به آقای سرکار ولی نگرفت.آن وقت مادر رفت پشت میله ها و گفت که داداش رفته و ما آش پختیم.مردِ پشتِ میله ها خندید و دندانهای زردش زد بیرون و من ترسیدم.مادر همیشه می گوید:"فقط سایه اش بالای سرِ ما باشد،قبول"من هم می گویم قبول،چون سایه،دندانهای زردش بی هوا نمی زند بیرون .من نمی دانم مواد چیست ولی تا یادم می آید،آن مرد،همان پشت میله ها بوده و از همان اول با دندان زرد به من می خندیده و مادرنمی خندیده و ناله و نفرین می کرده است.
تا این که همین چند وقت پیش یک زن و مرد آمدند و گفتند که هر ماه چقدر می دهند و من هم مثل دخترشان . هر روزکارهایشان را بکنم.مادرگفت:"چشم،من حرفی ندارم.باید اجازۀ پدرش را هم بگیرم.چشم،حرفی ندارم.برادرش برگردد،چشم من حرفی ندارم." نمی دانم چی شد که دیگر نیامدند.ولی من هنوز منتظرم و دلم بیخودی شور می زند.شور مادرم را،شور روزنامه های پارۀ خانۀ سحر خانوم را و شور سایه را با آن دندانهای زردش و شور کامیونی را که چند روز است رفته و هنوز برنگشته.
خدا کند توی خانه ای که من قرار است دخترشان باشم،کامیون جا بشود...
نظرات (11)
عالیه. به شما تبریک می گم که خواندن همچین مطلبی لذت می برید!
Posted by محمود فرجامی | June 18, 2008 3:09 PM
منم لذت بردم خانوم صدر
Posted by نادرجدیدی | June 18, 2008 9:28 PM
جناب استاد سلام
با توجه به اينكه شما به اين مطلب خيلي وابستگي عاطفي دارين ما هم ميگيم
خوب بود
ولي در واقع بايد بگوييم خوب بود ولي طنز نداشت يا اگه هم داشت از اونايي نبود كه هر و كر آدم رو بخندونه ولي از اون طرف كلي حرف داشت
حرفهاشم همه از جنس مردم عادي بود
حرفهايي از جنس دختراني كه داداشاشون هركدوم يكي دو دونه كبوتر دارن
از اين كه بهانه اي پيدا كردم و تونستم بيام و باهاتون حرف بزنم خيلي خوشحالم
دعامون كنيد
وقت كردين هم سري بزنين خوشحال ميشم
يا علي
Posted by ساكت | June 19, 2008 1:14 AM
اول بگم خيلي ممنون كه سرزدين.
... و من، هم نگران كبوتران هستم و هم نگران كاميون و هم نگران آنخانهاي كه دخترك دعاميكند كاميون توش جا بشه.
Posted by من خودم | June 19, 2008 3:30 PM
سلام داستان بسیار بسیار عجیبی بود . نگرانیهای ما چه کوچک و نگرانیهای دخترک چه بزرگ در دلی کوچک
Posted by صندوقک | June 19, 2008 5:43 PM
زاویه نگاه کردن زیبا بود اما نگاه کردن یا پرورش موضوع خام بود
Posted by محمد | June 21, 2008 2:08 AM
اگه اين سياسی نيست پس چی سياسيه؟
بیبیگل جان، شيطون، شما گفتی نميدونی چرا چاپ نکردهاند و ما هم باور کرديم...
Posted by پانتهآ | June 22, 2008 2:25 AM
سلام . لذت بردم و به خصوص ان بخش یک مسئول مردمی زیبا تر بود چون نیاز به کمی تامل را بر می انگیخت !
Posted by پویا عزیزی | June 24, 2008 10:25 AM
بد نبود
Posted by سکسکه | June 24, 2008 4:28 PM
salam
ziba bod
man ke khili lezat bordam
rasti age be photo bloge man ham sari bezanin khoshhal misham
Posted by omid | June 26, 2008 11:25 AM
خوب بود
Posted by عبدالخدا | August 23, 2008 1:01 PM