جهانیان عزیز!
.....................
از این به بعد تصمیم دارم هفته ای پنج دقیقه و سی ثانیه در این وادی حیرت انگیز وبلاگستان گذرانده و برای شما نکاتی حاوی نصایح ارزنده و زندگینامه ام که فرازهای مهم و تعیین کننده ای در آن است،بگذرانم و این مطالب را به شش زبان زنده دنیا ترجمه نموده ام که همه بتوانند استفاده نموده و بشریت به سامان برسد و یک نظرخواهی در وبلاگم بگذارم تا دری از رحمت را به روی شما بگشایم.
.....و اما اولین پست این وبلاگ
..........................................
از روزی که نسل دایناسورهای ظالم بر اثر ایستادگی شما مردم از کره زمین برچیده شد،یک میلیون و هفتصد وهشتاد سال و سه ماه و خورده ای می گذشت که بنده به این وادی خاکی دنیا در جزیره هوپروخیدس برای کمک به برقراری عدالت در جهان ورود نمودم.مادرم می فرماید وقتی بنده به دنیا آمدم،نوری خیره کننده تمام جزیره را تا افقهای دوردست فرا گرفت،چون که تقریبا سر ظهر بود.پدرم در خانه و محله،حضور پررنگی داشت،چون او نقاش ساختمان بود و در آن زمان جزو اقشار روشنفکر دنیا به حساب می آمد.او به آرخیداموس پادشاه فقید اسپارت،ابوسعید ابوالخیر یکی از علمای بزرگ مردمی مشرق زمین و برژیت باردو یکی از متفکران بزرگ غربی علاقمند بود و اوقات فراغت خود را در منزل با مادرم به بحثهای فلسفی در رابطه با حدوث ظن و گمان نسبت به تاریخ جنگهای پولوپونزی به عنوان یک واقعیت فلسفی-تاریخی صرف می نمود.او معتقد بود که اصولا در تاریخ بشر،عصر یخ(دوره پلئیستوسن)را غربی ها اختراع کرده اند تا مظلوم نمایی کنند.اگر چه در آن روزها کودک شیرخواره ای بیشتر نبودم اما تصور روشنی از این امور داشتم و مطمئن بودم که پولوپونزی و یخبندان اول و دیگر زورگویان دنیا می خواهند برگ دیگری را به کارنامه خود بیافزایند.در آن زمان قدیس بندیکتوس و قدیس آگوستینوس از میان رفته بودند،لایه ازن کم کم داشت به سوراخی خود نزدیک می شد و قدیس گرگوریوس رساله چهل و سه موعظه اش مدتها پیش چاپ شده بود و تقاضای چاپ مجددش داشت بررسی می شد.لازم بود که اینجانب برای چهل هزار موعظه برنامه ریزی نمایم و زورگویان جهان را نصیحت کنم که از رفتارهای خودشان دست بردارند و پنجره یا حتی در یا دروازه جدیدی از رحمت و هدایت را به روی آنها بگشایم.بعدها که حرف زدن یاد گرفتم،فهمیدم که این شدنیه و کاری نداره.من از همان ابتدا طرفدار مردم مظلوم آمریکا و آسیا و اروپا و آفریقا و تنب بزرگ و تنب کوچک بودم و دوست داشتم بشریت در صلح زندگی کند.آن روزها،من زمانی را پیش بینی می کردم که آمریکا از ویتنام شکست بخورد و هوگو چاوز به کوبا سفر کند و میرزا حسن مالمیرآبادی عمل پروستات انجام دهد.واقعیت این است که ما،در جزیره ای زندگی می کردیم که اطراف آن پر آب بود و چه بسا جزایر دیگر دنیا از این نعمت خدادادی محروم بودند.این بود که تصمیم گرفتم آمادگی علمی خود را در حد مطلوبی نگاه داشته،تا بعدها بتوانم آب را از اطراف لوله کشی کنم،بیاورم سر سفره مردم...
بقیه زندگی پرماجرای اینجانب را در پنج دقیقه ای که هقته آینده به این مساله اختصاص داده ام دنبال می کنم.
نظرات (7)
شما احیانا نسبتی با رئیس جمهور محبوب و مردمی کشورمون ندارین؟ البته یه فرق عمده ای که این متن با اون متن داشت این یکی اشک آدمو از خنده درمیاره اون از گریه!
Posted by آفساید | August 20, 2006 9:40 AM
خرسند شديم از اينكه امروز/ رنگي دگر است، نه رنگ ديروز...
سبز باشید.
Posted by هادی | August 20, 2006 12:23 PM
سلام
مطلبتون رو سيو گرفتم حتما بعد از خوندن نظر ميدم
اومدم بگم من يه كپي از روي اسم وبلاگتون انجام دادم!!
اسم وبلاگمو گذاشتم تنظ نوشته هاي ... !
Posted by ارژنگ حاتمي | August 20, 2006 7:51 PM
اینجا یک کنفرانس بود روانپزشک ها داشتند وضع روانی قدیسین مسیحی دنیای قدیم رو بررسی می کردند و نتیجه مشترک اکثرشون این بود که همون نوع شخصیت ها هنوز هم وجود دارن فقط در زمینه فرهنگی جدید دیگه قدیس به حساب نمی یان بلکه صاحب قدرت هستند و گاهی هم قدرت معنوی مثل رهبران فرقه های شیطان پرستی و غیره.
اینا رو گفتم که مواظب خودت باشی.
Posted by خسرو | August 22, 2006 3:02 PM
بیبی جان، حالا ديگه سربهسر رييس جمهور محبوب ملت میذاری؟! داری تشويش اذهان عمومی میکنیيا! حالا نشر اکاذيب به کنار!!!
راستی، قابل نو مبارک بیبی. ياعلی
Posted by AmiN | August 23, 2006 10:35 AM
سلام. خیلی باحال بود. مجبورم کردی کلی آرشیوتو زیر و رو کنم! خوب طنز می نویسیا اما... اما... بی خیال... راستی از ابراهیم نبوی چه خبر؟!! ها؟ چی؟ نه..! همینجوری الکی یاد اون مرحوم افتادم!! درضمن با اجازه لینکتون کردم.
Posted by Ali | August 23, 2006 6:54 PM
انقدر خندیدم که نگو ...آخه من هم دقیقا همین مورد ها را مسخره می گردم ....البته عکس بالای وبلاگ هم....
راستی اگه مشکلی نیست لینکت رو گذاشتم...
سر می زنم ...
راستی این مدت زمانی وقت برای یادداشت رو من هم تو بلاگ جدیدم با پسرعموم عنوان کرده بودم....جالبه واقعا...
http://he-she.mihanblog.com/Author/2.ASPX
Posted by پریناز (من حرف دارم) | August 25, 2006 12:34 AM