خانه تکاني شب عيد که شد،صاحبخانه به کارگر گفت:«ببين!همه جا اثر انگشت من است.روي ديوارها،روي ميزها،روي صندلي ها،روي يخچال،حتي روي کليدها و پريز ها.همه اش را خوب پاک کن.»
کارگر افتاد به جان اثر انگشتها، و ساييد و ساييد و توي دلش غر زد زد که مگر صاحبخانه چقدر انگشت داشته،يا چقدر از هر دوازده انگشتش استفاده کرده است؟
صاحبخانه اما،ذهنش درگير مسائل غامض تر و عميق تري در رابطه با کل بشريت بود.لم داده روي کاناپه،داشت به طور جدي به اين فکر مي کرد که يک سال گذشت و رفت،يک سال ديگر هم مي گذرد و مي رود،و همين طور آنقدريک سال...يک سال جلو رفت تا رسيد به آخر روز و يادش افتاد که يک چاي هم درست نکرده بدهد به کارگر بخت برگشته،و حواسش رفت پيش او که همچنان داشت اثر انگشت پاک مي کرد.با خودش گفت:امسال که گذشت،ولی سال دیگر باید فکری برای اثر انگشتها بکنم،و یادش افتاد که سال پیش هم برای امسال همین نقشه را کشیده بود،و سال پیش از آن هم برای سال بعدش همین طور ، و آن قدر یک سال-یک سال عقب رفت تا رسید به جایی که هنوز اثر انگشتهایش را کشف نکرده بود و نمی دانست می تواند با آنها آثارالباقیه ای از خودش بر جا بگذارد و امضا کند و رای بدهد و در برگه گواهی عدم سوئ پیشینه
و برگه هویت،با آنها احراز هویت کند.همین طور توی خیالهایش سیر می کرد و در عالم خیال،انگشتش را می دید که دنبالش کرده و او دارد فرار می کند و کارگر نفس...نفس زنان ،با کهنه و گرد رختشویی،دارد دنبال اثر انگشت می دود بلکه پاکش کند و او را نجات دهد...که کارگر بالاخره به دادش رسید و ترانه محلی"پای دلم به زنجیره"را طناب کرد تا صاحبخانه به آن آویزان شو.د و به دنیای شلوغ خانه تکانی برگردد...
واین در حالی بود که کار داشت به پایان می رسید و پای دل کارگر کم کم از زنجیر کنده می شد و صاحبخانه با دقت و وسواسی وصف ناپذیر،نقشه خانه تکانی سال بعد را طراحی می کرد و با خودش کلنجار می رفت که چطوری به کارگر حالی کند که 365 روز دیگر،باید بیاید و بازیک فکری برای اثرانگشتها بکند!