در زندگي گرفتاريهايي است كه مثل خوره وقت و روح و ذهن را در ملا عام مي خورد و مي تراشد و نمي گذارد كه آدم هفته ها طرف كامپيوتر برود...مطلبي از شرق جمعه اين هفته آپديت مي كنم و اميدوارم بتوانم هفته آينده با يك طنز انتخاباتي اينجا باشم...
يادداشت سردبير: از آنجا كه برخى از مقامات گفته اند برخى كتاب هاى چاپ شده فساد و ضداخلاق را در جامعه رواج مى دهند، نويسنده گروه ادبى يك داستان غيرقابل چاپ را متناسب با حال و هواى جامعه امروز براى عبرت آيندگان و روندگان بازنويسى مى كند.
برداشت نويسنده گروه ادبى: در زندگى كتاب هايى هست كه مثل خوره روح را در انزوا مى تراشد و سلامت روحى و اخلاقى جامعه را آهسته آهسته مى خراشد. اين كتاب ها را نمى شود به كسى داد كه بخوانند يا آنها را در ملاء عام مطالعه نمود، چون جامعه را منحرف مى كند. چنانچه به تجربه ثابت شده است كه بسيارى از جانيان از ميان نويسندگان و كتابخوان هاى حرفه اى بوده اند. من فقط به شرح يكى از اين ماجرا ها مى پردازم كه براى خودم اتفاق افتاده و زندگى مرا زهر آلود كرده است و داغ آن را هميشه با خودم داشته و خواهم داشت.
در اين دنياى پست پر از كامپيوتر و اينترنت و ماهواره براى نخستين بار گمان بردم كه در زندگى من يك شعاع آفتاب درخشيد. من آدم چشم و گوش بسته اى بودم كه به كانال هاى تركى ماهواره و سى دى هاى غيرمجاز ميدان جمهورى و امثاله دل خوش كرده بودم. ولى روزى يكى از همين كتاب هاى قطور به دستم رسيد كه در آن قهرمان داستان به مغازه نانوايى رفته و دزدى كرده بود. آيا در قالب رويا ديده بودم يا حقيقت داشت؟ آيا لازم داشتم كه دوباره كتاب را باز كنم و صفحه مزبور را بياورم و عينك ذره بينى را بزنم تا دوباره آن را ببينم؟ آيا به قدر كافى در ذهن و مغز من مجسم نبود؟ آن را برداشتم و زود فلنگ را بسته و رفتم. يك جور خوشى گوارا و ناگفتنى احساس مى كردم. نانوايى بربرى بود يا سنگك يا تافتون يا لواش يا هر چيز ديگر، در هر حال مثل اينكه من قبلاً آن را مى شناخته ام. رنگش، بويش، تاقچه هاى تويش، همه به نظر من آشنا مى آمد. مثل اينكه روال من در زندگى پيشين در عالم مثال با روان نانوا هاى اين مكان همجوار بوده و از يك اصل و يك ماده بوده و مى بايستى اين نان ها توسط من قورت داده مى شد. مى بايستى در اين زندگى نزديك آنها باشم. هرگز نمى خواستم آنها را لمس كنم بلكه همين قورت دادنشان كافى بود، به خصوص اين كه لمس كردن عبارتى سخيف و چه بسا داراى جنبه منكراتى است... آيا اين همان عشق اثيرى بود كه مرا از دنياى رجاله ها و لكاته ها جدا مى كرد ؟ رفتم كنار پيشخوان روى تنور نشستم. سوزشى را در بدنم حس كردم. آيا من اين تنور را سابقاً ديده بودم يا در خواب به من الهام شده بود يا اولين بار بود آن را ديدم؟ جاى خلوت و دنجى بود. روى اين تنور كه هر لحظه مثل قبر تنگ تر و تاريك تر و داغ تر مى شد و تا ناكجا آباد آدم را مى سوزاند، شب با سايه هاى وحشتناكش مرا احاطه كرده بود. آيا سراسر اين مغازه همان جايى نبود كه ژان والژان از آن مى گذشت؟ همين طور كه مى خواستم ادامه كتاب را بخوانم تا ببينم وى پس از ورود به نانوايى چكار مى كند، ناگهان برق رفت و براى همين نقشه هاى من هم ناتمام ماند و مثل زخمى روى قلبم سنگينى كرد... آيا اداره برق مخصوصاً برق را قطع كرده بود تا من بقيه كتاب را نخوانم و بدين وسيله از گمراهى ام جلوگيرى كند؟
جاى خلوت و دنجى بود. پيرمردى خنزرى _ پنزرى مثل حدقه چشم هاى براقى كه از ميان خون دلمه شده سياه بيرون آمده باشد مرا ديد و شروع كرد به آواز خواندن. گفت: چى مى خواهى هان...
كتاب نخوان كه بدبخت و منحرف مى شوى هان... حيف وقت نيست كه با كتاب خواندن تلف كنى هان... بعد قهقه خنديد. من سرم را به نشانه تشكر تكان دادم. يك كيف وراى بشرى، كيفى كه فقط يك آسمان جلى مثل من مى توانست بكند سراپاى وجودم را فرا گرفت. تمام چيز هايى كه در مورد كتاب ها شنيده بودم جلوى چشمم آمد. آيا لازم داشتم كه دوباره آنها را ببينم؟ آيا نقش آنها در انحراف ابناى بشر از عصر پارينه سنگى تا به حال انكارناشدنى بود؟ بى اختيار زدم زير آواز و گفتم خدا را شكر قيمت كتاب بالا است و مردم وسعشان نمى رسد بخرند وگرنه اين يك ذره اخلاقى هم كه داريم، نداشتيم. اين حرف ها معلوم نبود از كدام چاله گمشده بدنم بيرون مى آيد. من داشتم مورد تهاجم فرهنگى واقع مى شدم و اين را مى دانستم. گويا پيرمرد و نانوايى همه سايه هاى خودم بوده اند، سايه هايى كه من ميان آنها محبوس بودم و وقتى به ثمرات نخواندن كتاب پى بردم، رهايم كردند و رفتند.