خيلي وقت است-مدت زماني طولاني است-که نويسنده نشسته پشت کامپيوتر و دارد منتهاي زورش را به کار مي برد بلکه بتواند يک زن و يک مرد را داخل يک صفحه مونيتورجا بدهد.
مرد کار دارد.هميشه خدا کار دارد.شنبه کار دارد.يکشنبه کار دارد...همين طوري تا پنجشنبه کار دارد.حتي جمعه هم کار دارد.او بي حوصله مي گويد:«من کار دارم.»و از کادر مي زند بيرون.زن با دلخوري مي گويد:«هميشه همين جوري است.» و تنها و بلا تکليف بغ مي کند و مي ايستد روي صفحه.
نويسنده حس مي کند که حضور يک زن تنهاي بلاتکليف و دلخور با آن قيافه بغ کرده آن هم درست وسط يک صفحه مونيتور در جامعه سنتي پسامدرن فاقد امنيت اجتماعي امروز درست نيست و برايش حرف در مي آورند.اين است که مي رود بلکه بتواند مرد را از خر شيطان پياده کند...اما بشنويد از مرد که فارغ البال خارج از کادر دارد براي خودش يک کارهايي مي کند(چه کارهايي؟به خواننده و نويسنده مطلقا مربوط نيست).نويسنده غافلگيرش مي کند و به او مي گويد:«من به نام تمام کساني که داستانم را مي خوانند از شما مي خواهم...از شما مي خواهم...» و فکر مي کند که از مرد بخواهد چي؟!از مردي که هميشه خدا کار دارد و هيچ وقت بيکار نيست که به حرف ها و درددل هاي بي سر و ته اين و آن گوش بدهد؟اين است که حرفش را مي خورد و بر مي گرددو مي رود سر داستانش و سراغ زن که تنهاست...
تحت تاثير داستانهاي اسطوره اي مادر شوهر هاي اقوام مايا و اينکا فکر شيطنت آميزي از ذهن نويسنده مي گذرد که:«چه طور است سرش را با يک بچه گرم کنم؟»و با سلام و صلوات بچه کوچکي را در کادر کنار زن مي نشاند.بچه جيغ مي زند و محدوده نسبتا وسيعي از صفحه را خيس مي کند و به دستگاه آسيبهاي جدي واردمي سازد.بعد راه مي افتد و به کليه حريم هاي مونيتور تجاوز مي کند.زن تنهاي بلاتکليف -دلخور و عصبي دنبالش مي کند و آههاي کوتاه و جيغ هاي بلند مي کشد.نويسنده سرسام مي گيرد .بچه را برمي دارد مي گذارد بيرون کادر کنار مرد که همچنان به فکر کارهاي خودش است.آن وقت نويسنده دوان دوان برمي گردد به طرف مونيتور تا ببيند چه خاکي توي سرش بکند. مي آيد و مي بيند صفحه سفيد است.سفيد سفيد.زن داستانش نيست.مثل اين که آب شده رفته توي دستگاه.با خودش مي گويد:«حق داشت بيچاره.با اين زندگي مزخرفي که من برايش ساخته بودم.لابد خسته شده و گذاشته رفته يا از خجالت زندگي آب شده يا کوچيک شده اندازه يک نقطه و يا هر چي.اصلا به من چه!مهرش حلال-سرگذشتش آزاد.»و بعد با خودش فکر مي کند که چرا من هميشه شخصيتهايي ميسازم که يا خيال مي کنند آنقدر گنده اند که با کسي ديگر توي کادر جايشان نمي شود - يا خيال مي کنند آنقدر کوچکند که بدون کسي ديگر توي کادر گم مي شوند -يا هيچي هم راجع به ابعاد خودشان فکر نکنند اصلا از توي داستان فرار مي کنند و پشت سرشان را هم نگاه نمي کنند؟
آن وقت نويسنده مي گردد بلکه شخصيتهايي براي داستانهايش پيدا کند که همه شان توي يک صفحه جا بشوند و هي نگويند کار دارند و هي خيال نکنند خودشان خيلي بزرگند و صفحه برايشان کوچک است يا برعکس.آدم هاي ساده و معمولي اندازه هم.با روابط ساده و معمولي-در يک فضاي ساده و معمولي...
خيلي وقت است-مدت زماني طولاني است-که نويسنده نشسته پشت دستگاه و دارد منتهاي زورش را به کار مي برد.بلکه بتواند...بلکه بتواند...بلکه بتواند...