بيست سال و يازده ماه و دو روز باران باريد. در اين مدت دوره هايى هم بود كه باران ريز مى شد و مردم فكر مى كردند لابد ديگر بارانى در كار نيست و مى توانند فارغ از خيسى هوا _ كه ذهن ها بر اثر آن ورم كرده بود _ نفسى بكشند و خودشان و لباس هايشان و زندگى شان را از گنديدن تدريجى نجات دهند. آن وقت با اين تصورات شيرين، بطن وجودشان دچار حركات موزون مى شد و يواشكى سرك مى كشيدند و با قيافه هاى اميدوار به انتظار مى ماندند تا بلكه باران بند بيايد و بتوانند پايان آن را جشن بگيرند. اين بود كه بى جهت روزنامه ورق مى زدند و صفحه نيازمندى ها را سطر به سطر مى خواندند و برنامه هاى محنت بار و بى سر و ته تلويزيون را يك به يك نگاه مى كردند و در خودروهاى جمعى بزرگ و كوچك به بحث مى نشستند، بلكه روزنه اميدى پيدا كنند و بتوانند به آن چشم بدوزند، ولى ديرى نگذشت كه مردم عادت كردند ريز شدن گاه به گاه باران را مقدمه دو برابر شدن آن تعبير كنند.
آسمان با طوفان هاى نابودكننده و باران فرو مى ريخت و آب از چپ و راست و بالا و پايين، رفته رفته به همه چيز نفوذ مى كرد. باران,راديو، تلويزيون، روزنامه ها، كتاب ها، قلب ها و مغزهاى آدم ها را شست وشو مى داد و با خودش مى برد و به جاى آن لجن مى كاشت. طورى كه مردم دعا مى كردند كاش اصلاً بارانى در كار نبود و زندگى قحطى زده سابق را داشتند و بر پدر و مادر هر چه باران و آب و آبشار و شيرفلكه و حتى شيلنگ است لعنت هاى آبدار نثار مى نمودند. ديگر حتى براى كلاه هايى هم كه هميشه سرشان مى گذاشتند تا بلكه يك طورى با باران كنار بيايند، تره خرد نمى كردند و فقط صبح تا شب و شب تا صبح دور خودشان مى گرديدند، سر خودشان و سر همديگر غر مى زدند و به زمين و زمان فحش مى دادند، و بعد هم كه خسته مى شدند، ديگر نمى دادند...آئورليانوى دوم يكى از كسانى بود كه براى جلوگيرى از رخوت، دست به هر كارى زد.
براى اينكه هم حوصله اش سرنرود و هم راهى پيدا كند، آمد و گفت كه همه چيزهاى زنگ زده را از نو اصلاح مى كند، تا آنجا كه اول همه اهالى ماكاندو و بعد بچه ها و بعد هيچ كس را با خودش همراه كرد. شروع كرد از لولاها و قفل هاى خانه تا دستگيره هاى در و پله ها و چاله ها را رنگ كردن. چندين سال او را ديدند كه با يك جعبه ابزار، در خانه اين طرف و آن طرف مى رود و با لبخندى مليح، زيرلبى براى همه كس و هيچ كس خط و نشان مى كشد. هيچ كس نفهميد كه آيا به خاطر تصميم عجيب او بود يا به خاطر يكنواختى سرما، كه رفته رفته كرك و پرش ريخت و زبانش بند آمد و روى هم رفته آنقدر از وزنش كاسته شد كه ترجيح داد ديگر سلمانى نرود... و كسى هم دست آخر نفهميد كه سلمانى نرفتن (يا رفتن) چه ربطى به كاهش وزن دارد؟ فرناندا وقتى مى ديد او از يك طرف لولاها و قفل هاى خانه را رنگ مى زند و از طرف ديگر دوباره زنگ مى زند، با خود فكر كرد كه در، لابد هميشه روى همين پاشنه مى چرخد و تا ابدالدهر همين طورى هاست.
آئورليانوى دوم كه تمام وقت خود را صرف گفت وگو درباره قبض و بسط تئوريك اصلاحات لولاها و درها و رنگ زدن و زنگ زدن كرده بود، متوجه شده بود كه كم كم فرسوده مى شود و از بس زير باران قفل ها و لولاهاى قانونى و غيرقانونى را زير و رو كرده بود، غمگين و رام شده بود و به صداى گذشت زمان گوش مى داد. به اميد روزى بود كه اگر هم باران بيايد، لولايى براى رنگ زدن وجود نداشته باشد، و مشغول كشف رمز لحظه اى بود كه در آن زندگى مى كرد... لحظه اى كه اميدوار بود هر چه زودتر بگذرد...