بالاخره به ميمنت و مباركي نتيجه مرحله اول مسابقه بهرام صادقي اعلام شد.ضمن عرض تبريك و تسليت خدمت كليه برندگان و بازندگان ارجمند،بدين وسيله اثر «تعطيلات آقاي ماداماژولا›› كه اينجانب به مسابقه فوق ارسال كرده بودم،در اينجا درج مي گردد.از خوانندگان عزيز و هميشه در صحنه تقاضا مي شود پس از قرائت اين اثر،ادب و نزاكت را در رابطه با نگارنده رعايت فرمايند.جهت جلوگيري از هر گونه سوءتعبير احتمالي در رابطه با اينكه اگر به همين كشكي بود خوب ما هم مي فرستاديم،دلايل زير براي ارسال اين اثر سترگ اعلام مي گردد:
*اين اثر به نوعي بينامتنيت در تركيبي سيزيف گونه از ابژكتيويسم عذاب قهري و سوبژكتيويسم در چگونه گفتن دال و مدلول سلبي و ايجابي به قاعده چهار چارك در بن بست برزخي فاستوس رسيده است.
*اين اثر نگاهي به فرم نزديك به نگاه گابريل گارسيا ماركز و كارلوس فوئنتس و خورخه لوئيس بورخس دارد،منتها آوانگارد تر.به گونه اي كه به ارائه دنيايي تكه تكه براي رسيدن به يك فرارمان و فراداستان و فراهمه چي دست يافته است.
*اين اثر داراي رويكردي سايكولوژيك ، فارماكولوژيك ، بيولوژيك ، آنتولوژيك ،هماتولوژيك و بقيه لوژيك هاي موجود در جامعه بشري بوده ،خواندن آن مي تواند مو را بر اندام خواننده تا قاعده حداقل 5 سانتيمتر سيخ نمايد.
......و دست آخر اگر با دلايل فوق قانع نشديد...
*اين اثر در يكي-دو پاراگراف ماجرا را به پايان برده،از اين رو براي نگارنده كه در امر تايپ تنها از انگشت اشاره دست راستش كمك مي گرفته مناسب مي باشد(نگارنده بر اثر ممارست و تمرين اخيرا توانايي بكارگيري يكي-دو انگشت ديگر را نيز براي انجام اين عمل احراز نموده است).....
البته تصديق مي فرماييد كه دليل آخر از بقيه كوبنده تر مي باشد....
*********************************و اما داستان*************************************
--------------------------------------------تعطيلات آقاي ماداماژولا---------------------------------------------------------------
آفتاب مي خواست بالا بيايد كه ماداماژولا بيدار شد....ولي قضيه به همين سادگي هم نيست.....در حقيقت صحنه،باشكوه تر از آن است كه بشود با اين عبارات پيش پا افتاده آن را توصيف نموده،حسي شاعرانه و عارفانه را از خواننده دريغ داشت.حقيقت آن است كه با درخشش اولين اشعه هاي سوزان آفتاب از افق دوردست كه مزرعه هاي نخود و لوبيا را به جاليزهاي بادمجان مي پيوندد،ماداماژولا چشمان شهلايش را گشود،دستانش را محكم و با حرارت به سينه اش كوبيد،خميازه و دهن دره اي نموده،بدين وسيله فضا را كاملا شاعرانه كرد.ناگاه مثل اين كه چيزي يادش آمده باشد،سراسيمه از جايش پريد و به راه افتاد،و اين كار را با سنگدلي هر چه تمامتر به انجام رسانيده،به سانتيمانتاليسم داستان خدشه جدي وارد ساخت.چرا كه سه جفت(شايد هم بيشتر) پا ، و چند سر و چهار بشقاب و دو كاسه را با بي توجهي خاصي كه زيبنده يك قهرمان داستان نيست لگد كرد و همچنان رفت و رفت تا رسيد به آن طرف.بعد،همچنان آمد و آمد تا رسيد به اين طرف.بعد اين عمل را آن قدر تكرار كرد تا حوصله نويسنده را سر برد.سپس نشست و سرش را كاويد و فكر كرد كه ديگر چه بكند تا خواننده را نيز بيش از اين در انتظار نگذارد.يادش آمد كه آن روز جمعه است و تعطيل.از يادآوري اين واقعه ميمنت اثر،خوشحالي زائدالوصفي به او دست داد.به گونه اي كه چند بار با صداي بلند نعره كشيد و خودش را تكان داد،هر چند به خاطر ملاحظه فضاي سنگين و وزين داستان،از انجام كامل حركات موزون(خصوصا در ناحيه كمر)خودداري نمود.وقتي ديد كسي براي فريادهاي او تره هم خرد نمي كند(چيزهاي ديگر كه جاي خود دارد)،عصباني شدومجددا نعره كشيد:«چه خوابيده ايد كه امروز جمعه است.خجالت بكشيد.لنگ ظهر است.بيدار بشويد.››بعد كه ديد باز هم كسي باكش نيست،دچار ياس فلسفي شد.دستش را زير چانه اش گذاشت،چمباتمه زد ،به مزارع بادمجان در دوردست ها خيره شد و به تفكري عميق فرو رفت،و سپس به تجزيه و تحليل اين معضل اساسي پرداخت كه چه زماني برايش صبحانه مي آورند،واين پدرسوخته ها چقدر معطل مي كنند،مثل اين كه بخواهند از جيب خودشان بدهند.....،و براي اين كه بيشتر بتواند فكرش را آزاد كند،به سمت ميله بارفيكس رفت،با يك دست آويزان آن شد و به لحظات شيرين آن روز فكر كرد كه مي تواند مثل هر جمعه بنشيند،تخمه بشكند و همراه با گوريل هاي ديگر پفك از دست آدمها بگيرد و با آنها دست بدهد و برود پشت ميله ها تماشايشان كند و دانش زيست شناسيش را بدين وسيله عمق و وسعت بخشد....آفتاب بالا اآمده بود و ماداماژولا همچنان داشت سرش را مي كاويد و به آدمها فكر مي كرد!